محل تبلیغات شما



یادمه هشت سالم بود یه روز از طرف مدرسه بردنمون کارخونه تولید بیسکوییت ،

ما رو به صف کردن و بردنمون تو کارخونه که خط تولید بیسکویت رو ببینیم

وقتی به قسمتی رسیدیم که دستگاه بیسکویت میداد بیرون

خیلی از بچه ها از صف زدن بیرون و بیسکویتایی که از دستگاه میزد بیرون رو ورداشتن و

خوردن من رو حساب تربیتی که شده بودم میدونستم که اونا دارن کار اشتباه و زشتی میکنن

واسه همین تو صف موندم ولی آخرش اونا بیسکویت خورده بودن و منی که قواعد

و رعایت کردم هیچی نصیبم نشده بود الان پنجاه سالمه ،اون روز گذشت ولی تجربه اون روز بارها

و بارها تو زندگیم تکرار شد خیلی جاها سعی کردم که آدم باشم و یه سری چیزا رو رعایت کنم

ولی در نهایت من چیزی ندارم و اونایی که واسه رسیدن به هدفشون خیلی چیزا رو زیر پا

میذارن از بیسکوییتای تو دستشون لذت میبرن.

از همون موقع تا الان یکی از سوالای بزرگ زندگیم این بوده و هست که خوب بودن و

خوب موندن مهمتره یا رسیدن به بیسکوییتای زندگی؟

اونم واسه مردمی که تو و شخصیتت رو با بیسکوییتای توی دستت میسنجند!

 

پرویز پرستویی


معروف است که درخت گردو علاوه بر چوب مرغوب سایه و بار خوبی دارد و

 

از قدیم الایام تا به امروز رسم است که منبر مسجد را از این چوب مرغوب

 

می سازند، که بسیار محکم و با کیفیت است.

 

اما بر عکس درخت چنار نه میوه دارد و نه سایه و چوب دار از چوب درخت چنار

 

ساخته می‌شود.

 

دعوای این دو درخت در شعر استاد شهریار بسیار شنیدنی است:

 

 

گفت با طعنه منبری به چنار:

 


سرفرازی چه میکنی؟ بی بار!

 


نه مگر ننگ هر درختی تو؟

 


کز شما ساختند چوبه دار!

 

*پس بر آشفت آن درخت دلیر،

 


رو به منبر چنین نمود اخطار؛

 


گفت: گر منبر تو فایده داشت،

 


کـار مردم نمی کشید به دار !


از قدیم رسم بود،

 

که اگر ستاره دنباله دار دیدی آرزو کنی.

 

اگر قاصدک دیدی آرزو کنی.

 

ستاره رد می شود

 

قاصدک را هم باد می برد

 

قدیمی ها خیلی چیز ها را خوب می دانستند.

 

می دانستند که آرزو ماندنی نیست

 

می دانستند نباید آرزو به دل ماند

 

آرزو را باید فوت کرد

 

رها کرد به حال خودش

 

آرزو را روی دلهایتان نگذارید،

 

نباید راکد بمانند.

 

آب هم با آن همه شفافیتش

 

یک جا بماند کدر می شود و بو می گیرد

 

آرزو هایتان را بدهید دست باد

 

آنها باید جاری باشند

 

تا برآورده شوند.


داشتم فکر می کردم اگر آسمان غیر از باران و برف و تگرگ و گاه گاهی هم مصالح

 

ساختمان و آجر وسنگ و کلوخ و چلغور پرنده ها،قابلیت بارش چیز دیگری را داشت،

 

آن چه میتوانست باشد؟راستش را بخواهید چند روز پیش عکسی دیدم که در آن 

 

هزاران کلاه شاپوی رنگ به رنگ در آسمان همانطور معلق مانده بود و جوانکی که

 

ظاهرا جویای نام هم نبود و به جایش پی کلاه شاپو می گشت،دست به آسمان 

 

دراز کرده بود و نیشش تا بنا گوش باز بود که چه خبر است؟هیچ؛جز آنکه از آسمانش

 

کلاه شاپو می بارید.اولش از تصویر و ذوق کودکانه جوانک و کلاه های سر درگم 

 

در هوا خنده ام گرفت.دروغ چرا؟به نظرم تصویر مضحکی می آمد!نه اینکه از نحوه 

 

چیدمان و میزانسن فضا بدم آمده باشد؛نه.ابری در آسمان افکارم باز شده بود

 

که:((حالا چرا کلاه؟آن هم کلاه شاپو؟))و به جایش تخیل کردم اگر راستی راستی 

 

از آن بالا فقط برف و باران و کفتر و متعلقاتش نمی آید و قابلیت های دیگری هم

 

دارد،چرا کفش نه؟حتی تصورش هم به وجدم آورد:روی چمن های سبز و تازه دشتی

 

ایستاده بودم و نسیم نرم و ملایمی پاهایم را نوازش می کرد و از آسمان آبی یکدست

 

بالا سرم،کفش می بارید؛هر مدل کفشی که میخواستم،جورواجور،رنگارنگ،

 

برند پشت برند.و من به جای جوانک توی عکس دست دراز کرده بودم تا هر کفشی

 

را که دلم میخواست ،بردارم.تا آنجا که یادم می آید همیشه خریدن کفش،

 

برایم حالی داشته که میتوانم ادعا کنم خریدن هیچ طلا و جواهر و ماشین و خانه ای

 

هم نمیتواند آنطور که باید من را سر ذوق بیاورد.هربار که از کنار کفش فروشی

 

رد می شوم دست و پایم شروع میکند به لرزیدن،زانوهایم شل می شوند و دهانم 

 

آب می افتد-مثل معتادی که روزها از عامل اعتیادش دور بوده است و حالا چشمش

 

به جمال آن روشن شده است-و بدون نقشه قبلی وارد مغازه میشوم .

 

هیچ فرقی هم نمی کند چه باشد:پاشنه بلند،بوت،صندل،کتونی،آکسفورد،فقط باید

 

کفش باشد.آن وقت به همراه دو جعبه کفشی که خریدم،دست از پا درازتر به خانه

 

برمی گردم و این یعنی آغاز بحران.که عشق آسان نمود اول،ولی افتاد مشکل ها.

 

تمام مسیر با کفش های جدیدم اختلاط می کنم،مدام صدای منطق درونم که

 

یک ضرب ناله می کند:((چه احتیاجی به این ها داشتی؟))را خفه می کنم تا فقط

 

من باشم و کیف . کفش تازه واردم؛اما به محظ اینکه به خانه می رسم،اوضاع از

 

کنترل خارج می شود.صدای منطق درونم قوت می گیرد و دیگر ساکت نمی نشیند

 

و با لحنی یکنواخت تا خود شب تکرار می کند:((چه احتیاجی به این ها داشتی؟))

 

دیگر زورم نمی رسد بیخ گلوی منطق را بگیرم و خفه اش کنم.بعد وقتی می بینم 

 

هیچ جایی نمانده تا دو جعبه کفش تازه وارد بگذارم،آب دماغم را بالا می کشم و 

 

زیر لب لعنت می فرستم:((بسوزد پدر اعتیاد))حتی چندباری کابوس دیده ام زیر آوار

 

کفش های انبوه اتاقم دست و پا می زنم و دوربین تا آنجا که می شود بالا می رود

 

تا پلان های جان دادنم را حقیر تر از آنچه واقعیات دارد،تصویر کند.مثل سوسکی که

 

زیر پا له شده است.هر بار یاد شخصیت آقای هانتا در کتاب((تنهایی پر هیاهو))

 

می افتم که دخمه اش جای حتی یک کتاب اضافه را نداشت و خودش می دانست

 

آخر زیر آوار این کتاب هاست که می میرد؛ولی نمی دانم چه مرضی است که از 

 

خرید آن دو جفت چرمی و بی زبان نمی توانم دست بردارم.مثل کسی که طناب دارش

 

را خودش بخرد یا تیغ گیوتین بالا سرش را خودش تیز کرده باشد.جایی می خواندم

 

کسانی که کفش زیاد می خرند،تنها ترینند.روان شناسان طبق معمول مرض خرید 

 

کفش را به خلئی درونی ربط داده اند و می گویند کسی که بیش از حد نیازش کفش

 

می خرد،بداند و آگاه باشد که تنهاست یا حداقل احساس تنهایی می کند.اصلا هر 

 

اعتیادی از خلئئ درونی نشئت می گیرد؛از یک سیاهچال عمیق و تاریک فرویدی 

 

بیرون می ریزد.شما چطور؟اگر به جای آن جوانک خوشحال بدید و فقط امکان انتخاب

 

یک شی ء را داشتید،دوست داشتید از آسمان آبی یکدست بالای سرتان چه ببارد؟؟

 

 

سحر سرمست


ای انسان ! زمان مرگت پریشان نباش و به جسم با ارزش خود اهتمامی

 

نداشته باش ! چرا که مسلمین کارهای لازم را میکنند : لباسهایت را از تنت

 

درمیاورند ، غسلت میدهند ، کفنت میکنند ،از خانه ات بیرونت میکنند و تو را

 

به خانه ی جدیدت (قبر) میبرند ؛ خیلیها برای تشییع جنازه ات کارهایشان را

 

تعطیل کرده و حاضر میشوند ؛ از وسایل شخصی ات خلاصی انجام میگیرد.

 

کلیدهایت ، کتابهایت ، کیف و کفشهایت ، لباسهایت ، . و اگر خانواده ات

 

توفیق یابند شاید آنها را صدقه کنند. مطمئن باش مردم و دنیا بر تو حسرتی

 

نمیخورند. تجارت و اقتصاد ، استمرار می یابد. شغل و وظیفه ی تو به

 

دیگری واگذار میگردد. اموال و دارایی هایت تقسیم میشود و ورثه آنها را تصاحب

 

میکنند. در حالی که تو از " ریز ریز " حساب گرفته میشوی ! اولین چیزی که از تو

 

ساقط میشود اسمت است لذا وقتی میمیری میگویند : " جناره ". تو را به نامت

 

صدا نمیزنند ! وقتی میخواهند بر تو نماز بخوانند میگویند : " جنازه کجاست؟ ".

 

تو را به نامت صدا نمیزنند ! و زمانی که میخواهند تو ‌را دفن کنند

 

میگویند : " میت را نزدیک کنید ". تو را به اسم صدا نمیزنند.

 

پس مواظب باش ؛ چهره ، اموال ، نسب و قبیله و پست و مقامت تو را نفریبد.

 

چقدر این دنیا بی ارزش است و آنچه در پیش رو داریم چقدر عظیم میباشد.

 

بعد از وفاتت ، سه نوع اندوه بر تو خواهد بود :

 

1- کسانی که شناخت سطحی از تو دارند میگویند : بیچاره !

 

2- دوستانت چند ساعت و یا نهایتا چند روز برایت اندوهگین میشوند و سپس به

 

شوخی و خنده های خود میپردازند.

 

3- عمیقترین اندوه و غم داخل خانه خواهد بود. خانواده ات یک هفته ، دو هفته ،

 

یک ماه ، دو ماه و یا نهایتا یک سال غمگین میشوند و سپس تو را در بایگانی

 

خاطرات قرار میدهند ! و اینچنین داستان تو در بین مردم تمام میشود و

 

داستان حقیقی تو شروع میشود : " آخرت ". جمال ، مال ،سلامتی ، فرزندان ، .

 

از تو زائل شد. از خانه و کاشانه ات جدا شدی ! و از همسرت نیز .

 

زندگی واقعی شروع شد. و سؤال اینست : " برای قبر و آخرتت چه آماده نموده ای؟ ".

 

این حقیقتی است که جای تامل دارد. حریص باش بر : " فرائض ، نوافل ، صدقه ی

 

پنهانی ، عمل صالح ، نماز تهجد . ". شاید نجات یابی !


چمدونش را بسته بودیم، با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود،

 

کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک، کمی نون روغنی، آبنات، کشمش چیزهایی

 

شیرین، برای شروع آشنایی .

 

گفت: "مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم، یک گوشه هم که نشستم ،

 

نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!"

 

گفتم: "مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن."

 

گفت: "کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن! آخه اون جا مادرجون،

 

آدم دق میکنه ها،من که اینجا به کسی کار ندارم،

 

اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟"

 

گفتم: "آخه مادر من، شما داری آایمر می گیری،همه چیزو فراموش می کنی!"

 

گفت: "مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول!

 

اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!"

 

خجالت کشیدم .! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم و تمام عشق و مهری را

 

که نثارم کرده بود،فراموش کرده بودم،اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود.

 

راست می گفت،من همه رو فراموش کرده بودم!

 

زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم، توان نگاه کردن به خنده نشسته

 

برلب های چروکیده اش رو نداشتم،

 

ساکش رو باز کردم قرآن و نون روغنی و . همه چیزهای شیرین دوباره

 

تو خونه بودن!

 

آبنات رو برداشت گفت: "بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی."

 

دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:"مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن."

 

اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:"چی رو ببخشم مادر، من که چیزی

 

یادم نمی یاد،شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!"

 

در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد زیر لب میگفت:

 

"گاهی چه نعمتیه این آلمیزر!!"


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

لانهْ گنجشک