محل تبلیغات شما

داشتم فکر می کردم اگر آسمان غیر از باران و برف و تگرگ و گاه گاهی هم مصالح

 

ساختمان و آجر وسنگ و کلوخ و چلغور پرنده ها،قابلیت بارش چیز دیگری را داشت،

 

آن چه میتوانست باشد؟راستش را بخواهید چند روز پیش عکسی دیدم که در آن 

 

هزاران کلاه شاپوی رنگ به رنگ در آسمان همانطور معلق مانده بود و جوانکی که

 

ظاهرا جویای نام هم نبود و به جایش پی کلاه شاپو می گشت،دست به آسمان 

 

دراز کرده بود و نیشش تا بنا گوش باز بود که چه خبر است؟هیچ؛جز آنکه از آسمانش

 

کلاه شاپو می بارید.اولش از تصویر و ذوق کودکانه جوانک و کلاه های سر درگم 

 

در هوا خنده ام گرفت.دروغ چرا؟به نظرم تصویر مضحکی می آمد!نه اینکه از نحوه 

 

چیدمان و میزانسن فضا بدم آمده باشد؛نه.ابری در آسمان افکارم باز شده بود

 

که:((حالا چرا کلاه؟آن هم کلاه شاپو؟))و به جایش تخیل کردم اگر راستی راستی 

 

از آن بالا فقط برف و باران و کفتر و متعلقاتش نمی آید و قابلیت های دیگری هم

 

دارد،چرا کفش نه؟حتی تصورش هم به وجدم آورد:روی چمن های سبز و تازه دشتی

 

ایستاده بودم و نسیم نرم و ملایمی پاهایم را نوازش می کرد و از آسمان آبی یکدست

 

بالا سرم،کفش می بارید؛هر مدل کفشی که میخواستم،جورواجور،رنگارنگ،

 

برند پشت برند.و من به جای جوانک توی عکس دست دراز کرده بودم تا هر کفشی

 

را که دلم میخواست ،بردارم.تا آنجا که یادم می آید همیشه خریدن کفش،

 

برایم حالی داشته که میتوانم ادعا کنم خریدن هیچ طلا و جواهر و ماشین و خانه ای

 

هم نمیتواند آنطور که باید من را سر ذوق بیاورد.هربار که از کنار کفش فروشی

 

رد می شوم دست و پایم شروع میکند به لرزیدن،زانوهایم شل می شوند و دهانم 

 

آب می افتد-مثل معتادی که روزها از عامل اعتیادش دور بوده است و حالا چشمش

 

به جمال آن روشن شده است-و بدون نقشه قبلی وارد مغازه میشوم .

 

هیچ فرقی هم نمی کند چه باشد:پاشنه بلند،بوت،صندل،کتونی،آکسفورد،فقط باید

 

کفش باشد.آن وقت به همراه دو جعبه کفشی که خریدم،دست از پا درازتر به خانه

 

برمی گردم و این یعنی آغاز بحران.که عشق آسان نمود اول،ولی افتاد مشکل ها.

 

تمام مسیر با کفش های جدیدم اختلاط می کنم،مدام صدای منطق درونم که

 

یک ضرب ناله می کند:((چه احتیاجی به این ها داشتی؟))را خفه می کنم تا فقط

 

من باشم و کیف . کفش تازه واردم؛اما به محظ اینکه به خانه می رسم،اوضاع از

 

کنترل خارج می شود.صدای منطق درونم قوت می گیرد و دیگر ساکت نمی نشیند

 

و با لحنی یکنواخت تا خود شب تکرار می کند:((چه احتیاجی به این ها داشتی؟))

 

دیگر زورم نمی رسد بیخ گلوی منطق را بگیرم و خفه اش کنم.بعد وقتی می بینم 

 

هیچ جایی نمانده تا دو جعبه کفش تازه وارد بگذارم،آب دماغم را بالا می کشم و 

 

زیر لب لعنت می فرستم:((بسوزد پدر اعتیاد))حتی چندباری کابوس دیده ام زیر آوار

 

کفش های انبوه اتاقم دست و پا می زنم و دوربین تا آنجا که می شود بالا می رود

 

تا پلان های جان دادنم را حقیر تر از آنچه واقعیات دارد،تصویر کند.مثل سوسکی که

 

زیر پا له شده است.هر بار یاد شخصیت آقای هانتا در کتاب((تنهایی پر هیاهو))

 

می افتم که دخمه اش جای حتی یک کتاب اضافه را نداشت و خودش می دانست

 

آخر زیر آوار این کتاب هاست که می میرد؛ولی نمی دانم چه مرضی است که از 

 

خرید آن دو جفت چرمی و بی زبان نمی توانم دست بردارم.مثل کسی که طناب دارش

 

را خودش بخرد یا تیغ گیوتین بالا سرش را خودش تیز کرده باشد.جایی می خواندم

 

کسانی که کفش زیاد می خرند،تنها ترینند.روان شناسان طبق معمول مرض خرید 

 

کفش را به خلئی درونی ربط داده اند و می گویند کسی که بیش از حد نیازش کفش

 

می خرد،بداند و آگاه باشد که تنهاست یا حداقل احساس تنهایی می کند.اصلا هر 

 

اعتیادی از خلئئ درونی نشئت می گیرد؛از یک سیاهچال عمیق و تاریک فرویدی 

 

بیرون می ریزد.شما چطور؟اگر به جای آن جوانک خوشحال بدید و فقط امکان انتخاب

 

یک شی ء را داشتید،دوست داشتید از آسمان آبی یکدست بالای سرتان چه ببارد؟؟

 

 

سحر سرمست

خوب بودن و خوب موندن مهمتره یا رسیدن به بیسکوییتای زندگی؟

حکایت معروف جدال گردو با چنار

آرزو هایتان را بدهید بدست باد

کفش ,نمی ,های ,هم ,کند ,آسمان ,کند چه ,می کند ,کفشی که ,شده است ,به جای

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نمایندگی رسمی مبین نت در ساری